رضایت قلبی

ساخت وبلاگ

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی،تمام دنیا را گرفته بود.یکی از سربازان به

محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه

نرم کردن با مرگ است،از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از

باتلاق خارج کند.

 

مافوق به سرباز گفت:اگه بخوای میتونی بری،اما هیچ فکر کردی که این کار ارزششو

داره یا نه؟دوستت احتمالا مرده و ممکنه حتی زندگی خودتو هم به خطر بندازی!

 

حرف های مافوق اثری نداشت.سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی

توانست به دوستش برسد؛او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

 

افسر مافوق به سراغ آنها رفت.سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:من به تو گفتم که ممکنه ارزششو

نداشته باشه؛دوستت مرده!خودتم زخمای عمیق و مرگباری برداشتی.

سر باز در جواب گفت:قربان،ارششو داشت.

 

-منظورت چیه که میگی ارزششو داشت؟

 

سرباز جواب داد:بله قربان.ارزششو داشت.چون زمانیکه بهش رسیدم هنوز زنده بود؛

من از شنیدن چیزی که اون گفت،احساس رضایت قلبی میکنم!

 

اون گفت:جیم...من میدونستم که تو به کمک من میای...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1389 تاريخ : جمعه 2 خرداد 1393 ساعت: 19:30

لینک دوستان

خبرنامه