آرامش

ساخت وبلاگ

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پر خرج پسرش را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت:فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را بیرون آورد.قلک را شکست...سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد...«فقط پنج دلار!»

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به دارو خانه رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارو ساز به او توجه کند،ولی دارو ساز سرش به مشتریان گرم بود؛بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را روی شیشه ی پیشخوان ریخت!

دارو ساز خورد و گفت:چی میخوای؟

دخترک جواب داد:برادرم مریضه.میخوام براش«معجزه»بخرم.قیمتش چنده؟

دارو ساز با تعجب پرسید:چی بخری عزیزم؟!

دخترک جواب داد:برادر کوچولوم چیزی توی سرش رفته و بابام میگه فقط معجزه میتونه اونو نجات بده.منم میخوام براش معجزه بخرم.

دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان.ما اینجا معجزه نمیفروشیم!

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت:شما رو به خدا،برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این تمام پول منه.من از کجا میتونم معجزه بخرم؟؟؟

مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت جلو آمد و از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد و گفت:آه،چه جالب!!!فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:غصه نخور عزیزم.من میخوام برادر و والدینت رو ببینم.فکر میکنم معجزه ی برادرت پیش من باشه...

آن مرد،«دکتر آرمسترانگ»،فوق تخصص مغز و اعصاب در شهر شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی،پدر نزد دکتر رفت و گفت:از شما متشکرم.نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود.یخواهم بدانم بابت هزینه ی عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر با آرامش لبخندی زد و گفت:هزینه ی عمل«5دلار»میشد که قبلا پرداخت شده!

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1703 تاريخ : پنجشنبه 15 خرداد 1393 ساعت: 17:15

در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند ،خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان پادشاه،بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد،حاکم این شهر عجب مرد  بی  عرضه ای ست و...با وجود این ،هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت!

 

غروب،یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،نزدیک سنگ شد.بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود ،تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را برداشت ،آن را باز کرد داخل آن سکه های طلا  و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

«هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی شما باشد!» 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1452 تاريخ : چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت: 21:42

از «کوفی عنان»،دبیر سابق سازمان ملل وبرنده ی جایزه ی صلح نوبل پرسیدند:مهم ترین و تاثیر گذارترین خاطره ی دوران تحصیل شما چه بوده است؟

 

وی پاسخ داد:روزی معلم درس علوم ما وارد کلاس شد و برگه ی سفیدی را به تخته سیاه چسباند.در وسط آن صفحه لکه ی سیاهی بود.از شاگردان پرسید:«بچه ها چه می بینید؟»

 

همه جواب دادند::یک لکه ی سیاه»

 

معلم  متکفرانه لحظاتی مقابل تخته راه رفت و سپس بادست خود به اطراف آن لکه ی سیاه اشاره کرد و گفت:«بجه های عزیز!چرا این همه سفیدی اطراف لکه ی سیاه را ندیدید؟»

 

کوفی عنان می گوید:از آن روز به بعد،تمام تلاشم این بوده که اول به سفیدی ها(خوبی ها و نکات مثبت)نگاه کنم.

 

نتیجه:

لازمه ی خلاقیت،داشتن ذهنی باز است برای کشف و دیدن آنجه از نگاه دیگران،نا دیدنی است.

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1347 تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 ساعت: 15:42

دوستی میگفت:خیلی سال پیش که دانشجو بودم،بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند.ابتدا و انتهای کلاس.که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود،حتی اگر نصف کلاس غایب بودند،جناب مجنون میگفت:«استاد!همه حاضرند!»و بالعکس،اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس،میگفت:«استاد،امروز همه غایبند،هیچکس نیامده!»

در اواخر دوران تحصیل،با هم ازدواج کردند و دورادور میشنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.امروز خبر دار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

«هیچکس زنده نیست...همه مُردند...»

بعد رفتنت،همه ی لحظه های من،

سرد و تاریک و،پر از غمه

بعد رفتنت،قلب من شکست

بی تو خسته میشم از همه...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1608 تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 ساعت: 0:47

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم ،

 

برادرم گفت:چرا چتری با خود نبردی؟

 

خواهرم گفت:چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

 

پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد!

 

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد،گفت:باران احمق!

 

آری...این است معنی مادر.

 

تقدیم به روح مادرم که حتی نتوانستم ذره ای از زحماتش را جبران کنم:

 

«سرم را نه ظلم می تواند خم کند،نه مرگ و نه ترس،سرم فقط برای

بوسیدن دستهای تو خم می شودمادرم.» 

فرا رسیدن ایام مبارک ماه شعبان را به همه ی دوستان گلم تبریک می گم

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1651 تاريخ : پنجشنبه 8 خرداد 1393 ساعت: 21:44

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1360 تاريخ : سه شنبه 6 خرداد 1393 ساعت: 2:02

به اولین دانه ی بارانی که می آید خوش آمد بگو ، به زیر باران برو و برای خوشبختی و سلامت خودت و عزیزانت دعا کن ...از باران و برکت فراوانش پنهان نشو ،بگذار تا اشک ابرها ،روی صورتت سرازیر شود.بگذار تا نجوایی را از دل باران بشنوی که فرشته ها در گوش ابرها باز گویه کردند...خودت را بسپار به دست خدایی که آسمان و ابر و اشک و باران را آفرید...دلت را بسپار به رویایی که برایت رنگین کمان را به ارمغان می آورد...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1570 تاريخ : يکشنبه 4 خرداد 1393 ساعت: 15:36

امام کاظم (ع) می فرمایند:

 

به خدا قسم،خیر دنیا و آخرت را به مومنی ندهند مگربه سبب حسن ظن و امیدواری او به

 

خدا،حسن خلقش و خودداری از غیبت مومنان

 

فاتحه و صلوات تقدیم به آنان که خیر دنیا و آخرت نصیبشان شد

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1506 تاريخ : جمعه 2 خرداد 1393 ساعت: 19:27

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی،تمام دنیا را گرفته بود.یکی از سربازان به

محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه

نرم کردن با مرگ است،از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از

باتلاق خارج کند.

 

مافوق به سرباز گفت:اگه بخوای میتونی بری،اما هیچ فکر کردی که این کار ارزششو

داره یا نه؟دوستت احتمالا مرده و ممکنه حتی زندگی خودتو هم به خطر بندازی!

 

حرف های مافوق اثری نداشت.سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی

توانست به دوستش برسد؛او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

 

افسر مافوق به سراغ آنها رفت.سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:من به تو گفتم که ممکنه ارزششو

نداشته باشه؛دوستت مرده!خودتم زخمای عمیق و مرگباری برداشتی.

سر باز در جواب گفت:قربان،ارششو داشت.

 

-منظورت چیه که میگی ارزششو داشت؟

 

سرباز جواب داد:بله قربان.ارزششو داشت.چون زمانیکه بهش رسیدم هنوز زنده بود؛

من از شنیدن چیزی که اون گفت،احساس رضایت قلبی میکنم!

 

اون گفت:جیم...من میدونستم که تو به کمک من میای...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1389 تاريخ : جمعه 2 خرداد 1393 ساعت: 19:30

روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود،بیمار شد.شوهر او که راننده ی موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد،برای اولین بار همسرش را سوار موتور سیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گقت:«مرا بغل کن»

زن پرسید:«چه کار کنم؟»و وقتی متوجه حرف شوهرش شد،ناگهان صورتش سرخ شد...باخجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.

به نیمه ی راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگرداند!شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟! تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.».

زن جواب داد:«بهتر شدم.سرم دیگر درد نمی کند.»

آن مرد،همسرش را به خانه رساند،ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ی ساده«مرا بغل کن»چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه،سر دردش بر طرف شد.

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 1260 تاريخ : شنبه 27 ارديبهشت 1393 ساعت: 19:55

شب کریسمس بود و هوا،سرد و برفی.

پسرک پاهای برهنه ی خود را در برفهای کف پیاده رو جابه جا کرد تا شاید سرما کمتر آزارش دهد.او صورتش را به شیشه ی سرد فروشگاه جسبانده بود و به داخل نگاه می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ،کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه... چند دقیقه بعد،در حالیکه یک جفت کفش نو در دستانش بود بیرون آمد.

_پسر کوچولو !آقا پسر!

پسر برگشت و به آن زن نگاه کرد.وقتی آن خانم کفشها رو به او داد،چشمانش برق می زد.

پسرک با چشمهای خوشحال وصدای لرزانپرسید:شما جدا هستید؟

زن پاسخ داد:نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.

پسرک گفت:آهان،می دانستم که با خدا نسبتی دارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 681 تاريخ : پنجشنبه 25 ارديبهشت 1393 ساعت: 17:39

الو...الو...سلام.

کسی اونجا نیست؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟!

یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته...

_بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست؟باهاش قرار داشتم،قول داده امشب جوابمو بده.

_بگو من می شنوم.

 کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم.

_هر جی می خوای به من بگو،قول می دم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش،آهسته گفت:یعنی خدا منو دوس نداره؟!؟!؟

فرشته ساکت بود.بعد از مکثی طولانی نه چندان طولانی گفت:نه،خدا خیلی دوست داره.مگه کسی میتونه تورو دوس نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغضش شکست و روی گونه اش غلتید و با همان بغض گفت:اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...!

بعد از چند لحظه سکوت،ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد:

«بگو..زیبا بگو...هر آنچه را بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو...»

دیگر بغض امانش را بریده بود.بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون،خدای مهربونم،خدای قشنگم،میخواستم بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم،تو رو خدا...

«چرا؟این مخالف با تقدیر است،چرا دوست نذاری بزرگ شوی؟»

آخه خدا،من تو رو خیلی دوس دارم.قد مامانم،ده تا دوست دارم!!!اگه بزرگ شم،نکنه مث بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.مگه ما با هم دوست نیستیم؟هان؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟!خدا جون،چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد؟!

خدا پس از تمام شدن گریه ها و حرف های کودک گفت:

«آدم،محبوب ترین مخلوق من،چه زود خاطراتش را به ازای بزرگ شدن فراموش میکند.کاش همه مثل تو بجای خواسته های عجیب،من را از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.کاش همه مثل تو،مرا برای خودم و نه برای خود خواهیشان میخواستند.عزیزکم،دنیا خیلی برای تو کوچک است...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...»

و کودک در حالیکه لبخندی شیرین و آرام بر لب داشت،در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 684 تاريخ : پنجشنبه 25 ارديبهشت 1393 ساعت: 0:28

تنها راه رسیدن به آرامش عشق به یگانه پروردگار عالمیان است،خدا جون عاشقتم

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 672 تاريخ : پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 ساعت: 17:30

دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار آن می ایستد .پدر که به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در تقویم خود بود،اصلا متوجه حضور دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید:«پدر چه می کنی؟»

و پدر پاسخ می دهد:«چیزی نیست عزیزم!مشغول مرتن کردن برنامه های کاریم هستم.اینها نام افراد مهمی هستند که باید در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»

دخترک پس از کمی مکث و تامل پرسید:«پدر!آیا نام من هم در بین آنها هست؟» 

      بهترین دقیقه ای که سپری می کنید،دقیقه ای ست که

                      صرف خانواده ی خود می کنید.

                                                                          کنت بلانکارد 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 691 تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 ساعت: 13:53

 > www.Kocholo.org < عکسهای بیشتر> کلیک کنید < سایت عاشقانه و عکس کوچولو

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 699 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ساعت: 23:56

 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 716 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393 ساعت: 21:56

 خواب دیده بود در ساحل دریا،در حال قدم زدن با خداست.در پهنه ای از آسمان،صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در آمد.متوجه شد که در هر صحنه،جای پای دو نفر در ماسه های ساحل فرو رفته است،یکی جای پای او ودیگر جای پای خدا.

وقتی به جای پاها دقت کرد،متوجه شد دقیقا در مواقع سخت و ناراحت کننده،فقط یک جای پا وجود داشته!این موضوع او را رنجاند و از خدا سوال کرد:

«خدایا!تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم،همیشه همراه من خواهی بود،ولی متوجه شدم در لحظه های سخت زندگی،تنهایم گذاشته ای!چرا ترکم کرده بودی؟!»

و خدا چنین پاسخ داد:

«بنده ی عزیزم،من تو را دوست دارم.هرگز تنهایت نگذاشته ام.زمانی که تو در آزمایش بودی وفقط یک جای پا می دیدی،این درست زمانی بود که من تو را در آغوش خود گرفته بودم.»

او با شنیدن این پاسخ،زانو زد و گریست.....

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 641 تاريخ : دوشنبه 1 ارديبهشت 1393 ساعت: 19:26

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 583 تاريخ : دوشنبه 1 ارديبهشت 1393 ساعت: 0:05

 جملات زیبا به یاد مادر, روز مادر

جملات زیبا به یاد مادر

 امروز با شاخه گلی سرخ ودستانی لرزان به دیدارت می آیم
این اشک های من از سردلتنگی است
دلتنگی برای بوسه زدن بر دستهای مهربانت
کاش بودی...
امروز دلم آتش گرفت ودوباره جای خالیت را حس کردم
می دانم جای تو خوب است
وفرشته های آسمان امروز را برایت جشن می گیرند
آخر میدانم که بهشت زیر پای توست....
کاش فقط امروز نگاهت را داشتم
خدایا کاش فقط یک بار دیگر
آغوشش را داشتم

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

میدونی دلتنگی یعنی چی؟
دلتنگی یعنی اینکه: بشینی به خاطراتت با مادرت فکر کنی ..
اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت ..
ولی چند لحظه بعد ...
شوری اشکهای لعنتی ، شیرینی اون خاطره ها رو از یادت ببرند

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

چشم من بیا من رو یاری بکن
گونه‌هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می‌شه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه چادر مادرم و رفتن به بیرون خوش بود
اکنون بزرگ شده ام مادرم را می خواهم , نه برای گرفتن گوشه چادرش
می خواهمش که با گوشه چادرش اشکهایم را پاک کنم.
نه اینکه دلم خوش شود که می دانم نمی شود !
شاید آرام بگیرد با بوی خوش چادر مادرم

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

در دو چشم تو خدا جا دارد / عشق با چشم تو معنا دارد
مادرم چشمه ی احساس تویی / عطر خوشبوی گل یاس تویی

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

 نبودنِ تــو
فقط نبودنِ تو نیست
نبودنِ خیلی چیزهاست...
کلاه روی سَرمان نمی‌ایستد!
شعر نمی‌چسبد...
پول در جیب‌مان دوام نمی‌آورد!
نمک از نان رفته!!!
خنکی از آب.............
" ما بی‌تو فقیر شده‌ایم " مادر....

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

مـــادر
تمام زندگیم درد مــیکند
دلــــم نوازش های مــــادرانه میخواهد

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

مادری که در کهنسالی با اینهمه درد و بیماری ،
وقتی می بینه هیچکس دردشو باور نداره ، با خودش میگه " حتمأ " من خوبم " و سعی میکنه با کمر خمیده و پای لنگش ادای آدمای سالمو در بیاره .
قدرشونو بدونیم تا وقتی هستند . زمان خیلی زود " دیر " میشه !!!

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

دغدغهء روزمره ام ، بودن توست !
نفس کشیدنت ..
ایستادنت ..
خندیدنت ..
"مــــــــــادرم"
تو باشی و خدا
دنیا برایم بس است ...

 تبریک روز مادر, در سوگ مادر

مادر، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا.
آن‌گاه که مادر، گهواره را تکان می‌دهد ، عرش خدا به لرزه درمی‌آید.
و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند:
لالایی مادر

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 573 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1393 ساعت: 19:36

 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 602 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1393 ساعت: 19:20

لینک دوستان

خبرنامه