خدا جون،نذار بزرگ بشم

ساخت وبلاگ

الو...الو...سلام.

کسی اونجا نیست؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟!

یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته...

_بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست؟باهاش قرار داشتم،قول داده امشب جوابمو بده.

_بگو من می شنوم.

 کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم.

_هر جی می خوای به من بگو،قول می دم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش،آهسته گفت:یعنی خدا منو دوس نداره؟!؟!؟

فرشته ساکت بود.بعد از مکثی طولانی نه چندان طولانی گفت:نه،خدا خیلی دوست داره.مگه کسی میتونه تورو دوس نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغضش شکست و روی گونه اش غلتید و با همان بغض گفت:اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...!

بعد از چند لحظه سکوت،ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد:

«بگو..زیبا بگو...هر آنچه را بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو...»

دیگر بغض امانش را بریده بود.بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون،خدای مهربونم،خدای قشنگم،میخواستم بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم،تو رو خدا...

«چرا؟این مخالف با تقدیر است،چرا دوست نذاری بزرگ شوی؟»

آخه خدا،من تو رو خیلی دوس دارم.قد مامانم،ده تا دوست دارم!!!اگه بزرگ شم،نکنه مث بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.مگه ما با هم دوست نیستیم؟هان؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟!خدا جون،چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد؟!

خدا پس از تمام شدن گریه ها و حرف های کودک گفت:

«آدم،محبوب ترین مخلوق من،چه زود خاطراتش را به ازای بزرگ شدن فراموش میکند.کاش همه مثل تو بجای خواسته های عجیب،من را از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.کاش همه مثل تو،مرا برای خودم و نه برای خود خواهیشان میخواستند.عزیزکم،دنیا خیلی برای تو کوچک است...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...»

و کودک در حالیکه لبخندی شیرین و آرام بر لب داشت،در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت...

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 682 تاريخ : پنجشنبه 25 ارديبهشت 1393 ساعت: 0:28

لینک دوستان

خبرنامه